صدای پای آب
صدای پای آب
ازصدای سخن عشق ندیدم خوشتر
   سراب


پرده های سیاه و سفید از جلوی چشمانم کنار می روند ، و من در انتهایی ترین فصل غمنامه زندگی ایستاده ام .

صدای هیاهوی تماشاچیان بلند می شود ، بعضی از ذوق زبانشان را گاز می گیرند ، بعضی میگریند و بعضی فقط نگاه می کنند ...

چه هجمه سنگینی !
درون سینه ام صدایش را می شنوم ، دانگ ...دانگ !

چه سنگین قدم بر میدارد ، به ذهنم خطور کرده و رگهای ذهنم را در هم شکسته است ، خون سرخ را با خون سیاه بهم آمیخته و این فواران تسلیم است که از قلبم برمیخیزد و تا انتهای ذهنم رسوخ میکند .

هجمه ای سنگین ولی کوتاه ، پرحجم ولی غلیظ !

همانند شیره گیاه که قلب گیاه آنرا میان پوست و گوشت گیاه می چرخاند ، انتهای سرخی رگ هایم را میان ریشه و برگم می دواند ، شاید تا بفهماند زندگی جاری است ....

سرم درد گرفته ، شاید اینهمه زندگی را بر نمی تابد !

سنگینی اش را در آوندهای چوبی ام بالا می کشم ، و بعد همه را یکجا رها میکنم تا تمام روزنه های وجودم را بشکافد و راه خود را پیدا کند ...

با سرعت می دود ، اشتیاقش برای فراگیری بند بند وجودم بیش از آن است که در گنجه تاریکم می گنجد .

" صبور باش و بزرگ ، و دیگر هیچ ! "
صبوری و بزرگی ، همان بادکنک همیشه ، همان ابرهای دود اندود زندگی ام ، همان که از فرط خستگی بادش میکردم و گاه خوشی سوارش میشدم .

صدای ترکیدنش را به گوش می شنوم ، چه آرام ترک بر میدارد ، شاید میخواهد تمام حواس مرا به خود جلب کند تا مگر زندگی یابد ...چه خیال کوری ...

سهم من از این همه تاریکی جای دنجی است در عمق سکوت و آرامش ، اما کجا ؟؟

میان هیاهوی رنگ پریده بادکنک یا صدای تماشاچیان ؟

البته همیشه نمیتوان اینچنین قضاوت کرد ...گاه می شد تا انتهای ابرهای پایداری گذشته ام و در آخر ، آرامش عجیبی مرا فرا گرفته است .


 

 

چه درد است این که در فصل اقاقی ... به روی عاشقان در بسته ساقی

در میخانه را گیرم که بستند ... کلیدش را چرا یا رب شکستند ؟!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شده 2 خرداد 1389برچسب:, توسط مریم
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.